از روی کتاب کوری در سال ۲۰۰۸ یک فیلم هم ساخته شده است. اما مثل بیشتر فیلمهایی که از روی کتاب
ساخته میشود، فیلم کوری هم به خوبی کتاب نبود. اتفاقات داخل کتاب بسیار زیاد هستند و نویسنده با حوصله
آنها را شرح داده است اما در فیلم که ۱۲۰ دقیقه هم بود کارگردان فرصت کافی برای نمایش همه آنها را
نداشت.
تنها دیالوگهای به یاد ماندنی و اتفاقات برجسته در فیلم به چشم میخورد که منطقی است. به هر حال پیشنهاد
ما این است که اول کتاب را بخوانید و بعد فیلم را ببینید.
داستان از ترافیک یک چهارراه آغاز میشود. رانندهی اتومبیلی به ناگاه دچار کوری میگردد. به فاصلهی اندکی،
افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشمپزشک میباشند، دچار کوری میشوند. پزشک با معاینهی چشم آنها
درمییابد که چشم این افراد کاملاً سالم است، اما آنها هیچ چیز نمیبینند. جالب آن است که بر خلاف بیماری
کوری که همه چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید میشوند.
پزشک میفهمد که این نوع کوری است که به چشم ارتباطی پیدا نمیکند. از طرف دولت، تمامی افراد نابینا
جمعآوری و در یک آسایشگاه اسکان داده میشوند. پزشک نیز خود دچار این بیماری میشود. پلیس برای
جلوگیری از شیوع بیماری، پزشک را نیز روانهی آسایشگاه میکند. همسر پزشک نیز به دروغ اذعان به کوری
مینماید تا بتواند در کنار شوهرش باشد. آنها به آسایشگاه ذکر شده برده میشوند. در آن آسایشگاه تمامی
افراد نابینایند. نیروهای امنیتی برای افراد غذا تهیه میکنند، اما برای عدم سرایت کوری به آنها، تنها غذاها را تا
درب آسایشگاه حمل میکنند. نابینایان برای تقسیم غذا با هم درگیر میشوند. کم کم خوی حیوانی افراد در این
وضعیت فلاکتبار بروز میکند. کثافت، فحشا و … آسایشگاه را فرا میگیرد. عدهای از کورها، تحویل غذا را به
دست میگیرند و غذا را به افراد دیگری میفروشند. کورها برای زنده ماندن از تمامی چیزهای باارزش خود
میگذرند تا به جایی میرسد که افراد زورگیر از کورها زنهایشان را طلب میکنند. در نهایت کورها راضی
میشوند تا زنان خود را برای به دست آوردن خوراک به آنها بفروشند.
همسر پزشک که نابینا نشده، شاهد تمامی این مسائل است. زن دکتر عاشقانه سعی در بهبود وضعیت هر یک
از افراد مینماید، اما به هیچ عنوان اجازه نمیدهد کسی از نابینا نبودن او اطلاعی به دست آورد.
همسر پزشک همراه با دیگر زنان برای تهیهی غذا به اتاق زورگیران میرود. یکی از زنها در حین تجاوز، جان خود را
از دست میدهد. همسر پزشک شاهد این واقعه است. او به اتاق میرود و با قیچی کوچکش برمیگردد و گلوی
رئیس زورگیران را میدرد. آسایشگاه به هم میریزد، آتش میگیرد و نابینایان به بیرون میریزند. متوجه میشوند
که تمامی شهر و کشور نابینا شدهاند. همه جا خالی است، خانهها، شهر و … مردهها و کثافت شهر را فرا گرفته.
باران شدیدی میبارد. گروههای نابینایان برای غارت غذا در شهر پرسه میزنند. همسر پزشک نیز همراه گروهی
شده که شامل: مرد اول در ترافیک و همسرش، دختر کوری با عینک آفتابی، پیرمردی یکچشم، خود پزشک، یک
پسربچه و یک سگ در شهر شروع به پرسه زدن میکنند. در جستجوی غذا تمامی شهر را میگردند. زن پزشک
برای افراد غذا پیدا میکند تا زنده بمانند.
عدهای از نابینایان در کلیسا جمع شدهاند تا به ترس خود غلبه کنند. زن دکتر به آنها ملحق میشود. در آنجا متوجه
چیز عجیبی میشود. چشم تمامی مجسمههای ملائک و معصومین داخل کلیسا با دستمال سفید بسته شده
است. زن دکتر متوجه میشود مشکل نابینایی جامعه انسانی از کلیسا نشئت گرفته است. او دستمال چشم
معصومین را باز میکند و از کلیسا همراه با گروه خود راهی منزل خودشان میشود. مردم به مرور بینا میشوند و
حمام میکنند و پاک میشوند. در پایان زن دکتر که خود منجی جامعه است،از دکتر میپرسد چرا کور شدیم؟ دکتر
جواب میدهد نمیدانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب میدهد میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر
میکنم ما کور نشدیم، ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند.
جملاتی از متن کتاب کوری
آن شب مرد کور خواب دید که کور است. (کتاب کوری – صفحه ۳۰)
وجدان که خیلی از آدمهای بیفکر آن را زیر پا میگذارند و خیلیهای دیگر انکارش میکنند، چیزی
است که وجود دارد و همیشه وجود داشته. اختراع فلاسفه عهد دقیانوس نیست، یعنی اختراع
زمانی که روح چیزی جز یک قضیه مبهم نبود. با گذشت زمان، همراه با رشد اجتماعی و تبادل
ژنتیکی کار ما به آنجا کشیده که وجدان را در رنگ خون و شوری اشک پیچیدهایم و انگار که این
هم بس نبوده، چشمها را به نوعی آیینه رو به درون بدل کردهایم، نتیجه این است که چشمها
غالبا آنچه را سعی داریم با زبان انکار کنیم بی پروا لو میدهند. (کتاب کوری – صفحه ۳۲)
مزیتی را که این کورها از آن برخوردار بودند، میتوان توهم نور نام نهاد. در واقع برایشان فرقی
نمیکرد که شب است یا روز، اولین پرتو سپیده دم است یا گرگ و میش غروب، آرامش دم صبح
است یا غوغای دم ظهر، این کورها پیوسته در احاطه سفیدی روشنی بودند، مثل خورشیدی که از
ورای مه بتابد. (کتاب کوری – صفحه ۱۰۹)
اگر نمیتوانیم مثل آدم زندگی کنیم، دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم. (کتاب کوری –
صفحه ۱۳۷)
دنیا همین است که هست، جایی است که حقیقت اغلب نقاب دروغین می زند تا به مقصد
برسد. (کتاب کوری – صفحه ۱۴۵)
دختر عینکی گفت ترس میتواند موحب کوری شود، حرف از این درستتر نمیشود، هرگز
نمیشود، پیش از لحظهای که کور شدیم کور بودیم، ترس کورمان میکند، ترس ما را کور نگه
میدارد، چشمپزشک پرسید که دارد حرف میزند، صدا پاسخ داد یک مرد کور، فقط یک مرد کور،
چون ما اینجا همینیم و بس. ( خلاصه کتاب کوری – صفحه ۱۵۱)
چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد. (کتاب کوری – صفحه ۱۵۵)
نمیتوانید بدانید در جایی که همه کورند چشم داشتن یعنی چه، من که اینجا ملکه نیستم، نه،
فقط کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمدهام. شما حسش میکنید ولی من هم
حس میکنم و هم میبینم. ( خلاصه کتاب کوری – صفحه ۳۰۴)
هرگز نمیشود رفتار آدمها را پیشبینی کرد، باید صبر کرد، باید زمان بگذرد، زمان است که بر ما
حکومت میکند، زمان است که در آن سر میز حریف قمار ماست و همه برگهای برنده را در دست
دارد. ( خلاصه کتاب کوری – صفحه ۳۵۱)